گنجشک با خدا قهر بود…….
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند
و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد...
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت
و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت:
ماری در راه لانه ات بود.
باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.!!!!!!!!
خدا گفت:
و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …
شعر فروغ وصف حال ما :
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
بخدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
می برم تا زتو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، میرقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل....
مغنی (شعر خودم)
مغنی بگو دل گرفتار اوست
گدای محبت ز انبار دوست
مغنی دلم از غمش سوخته
ز قعر دلم آتش اندوخته
مغنی نوایی ز بزم طرب
بزن تا به رقص آورد این عرب
مغنی صدایم به کسری رسان
غمم بر دل یارعزری نشان
مغنی بخوان و سوا لی مکن
سخن نزد دلبر به اندازه کن
مباد ا گما نش ز من بد شود
نیا زم به در گاه او رد شود
مغنی مقام همایون بزن
رگم را ز دریای جیحون بزن
روان گردد این خون به جویبارها
رها گردد این دل ز آ زارها
مغنی نوایی ز دلدادگی
به یا د زما ن های آوارگی
مغنی پیامی به آواز خوش
ببر سوی شیرین فرهاد کش
بگو تا که جان باشدم در بدن
زعشقت بجویم به هر انجمن
مغنی بخوان یک دهن شعر نو
که مست توام من نه این آبجو
مغنی بخوان تا بسوزد درون
که ازعشق شیرین گرفتم جنون
مغنی نوایی ز آواز تار
بزن در بر این دل بی قرار
دو چشمم چو یعقوب کم سو شده
د گر من نماندم همه او شده
مغنی بیاور نی و نغمه ات
بپا کن که آید همه خنده ات
به یاد دهان و لب غنچه اش
به پاکی قلب و رخ بچه اش
مغنی بسوزان دل و دیده ام
چه سیبی که از باغ او چیده ام
به جرم همان سیب بیرون شدم
بهشتی بدم من کنون این شدم
مغنی تو ماندی برایمکنون
بزن تا برآید زمن سیل خون
مغنی بزن تار شب های تار
نشد قصه آخر که خوابید یار
مغنی چه گویم ز احوال خویش
دلم ریش گردد ز اقوال خویش
برو یار من یار دیرین من
که دیگر نباشی تو در دین من
از این پس من و شعر و آزادگی
خلاصیم هر سه از این بردگی
بدان این منم بعد این نوکری
که فرهاد روزی کند سروری
19/2/93
این شعر رو تقدیم می کنم به دلم تو سالهای خیلی دور که از سر عشق و دلدادگی شب و روز شعر می سرود... یادت بخیر روزگار خوش .... شعر رو در ادامه مطلب نگاه کنید .....
ادامه مطلب ...