بذار جز این سکوت سرد لبهات ... برام چیزی به یادگار نمونه
بذار تا نقطه پایان این عشق ... مثل اشکی بشینه روی گونه
میون قلبای امروزی ما ... نیمدونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک ... به دور از چشم دریا رفتیم از دست
تحمل می کنم غیبتو ماهو ... میدونم نیمه همدیگه هستیم
نشد پیدا بشیم تو متن قصه ... به رسم عاشقی هر دو شکستیم
از اونجا که شعرای فروغ بهم شور میده یکی دیگه هم میزارم دوست گمنامم ازش خوشش میاد مگه نه ؟
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم نیز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم،نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شورانگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشه ام،آرام
می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویری غبارآلود
زان شب کوچک،شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان،میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زرورق اندیشه ام،آرام
می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟
بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
بازهم قلبی به پایم افتاد
بازهم چشمی به رویم خیره شد
بازهم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
بازهم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد،سیراب شد
بازهم در بستر آغوش من
رهوری درخواب شد،درخواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه میخواهم که زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
اوشراب بوسه میخواهد ز من
من چه گویم قلب پرامید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی میخواهد از من آتشین
تابسوزاند در او تشویش را
او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن،که من دیوانه ام
من به او می گویم ای آشنا
بگذر از من،من ترا بیگانه ام
آه از این دل،آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا،کس به آوازش نخواند
فروغ فرخزاد
تو هر شهر دنیا که بارون بیاد
خیابونی گم میشه تو بغض و درد
تو بارون مگه میشه عاشق نشد؟
تو بارون مگه میشه گریه نکرد؟
مگه میشه بارون بباره ولی
دل هیشکی واسه کسی تنگ نشه
چه زخم عمیقی توی کوچههاست
که بارون یه شهرو به خون میکشه
تو هر جای دنیا یه عاشق داره
با گریه تو بارون قدم میزنه
خیابونا این قصه رو میدونن
رسیدن سرآغاز دل کندنه
هنوز تنهایی سهم هر عاشقه
چه قانون تلخی داره زندگی
با یه باغی که عاشق غنچههاست
چه جوری میخوای از زمستون بگی
یه وقتا یه دردایی تو دنیا هست
که آدم رو از ریشه میسوزونه
هر عشقی تموم میشه و میگذره
ولی خاطرش تا ابد میمونه
گاهی وقتا یه جوری بارون میاد
که روح از تن دنیا بیرون میره
یکی چتر شادیشو وا میکنه
یکی پشت یه پنجره میمیره
تو هر جای دنیا یه عاشق داره
با گریه تو بارون قدم میزنه
خیابونا این قصه رو میدونن
رسیدن سرآغاز دل کندنه
هنوز تنهایی سهم هر عاشقه
چه قانون تلخی داره زندگی
با یه باغی که عاشق غنچههاست
چه جوری میخوای از زمستون بگی
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
,شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را
بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟
چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه
میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى
نمانده باشد
وقتی تنها میشوی
بدان خدا همه را بیرون کرده
تا با تو تنها باشد...
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت
از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که
فراموش کردم منتظر است تا نامش را صدا کنم...
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت!!
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت...
دوزخ از تیرگیِ بختِ درونِ تو بوَد
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت...
"صائب تبریزی"