آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی
آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی

ربط، رابطه ، روابط

مهم ترین چیز در روابط انسان ها گفتگو است، اما مردم دیگر با هم حرف نمی زنند، به هم گوش نمی کنند؛

آن‌ها سینما می‌روند٬
تلویزیون تماشا می‌کنند،
به رادیو گوش می‌دهند،
کتاب می‌خوانند،
پست های روی اینترنت را به روز می‌کنند،
اما تقریبا هرگزبا هم صحبت نمی کنند!
اگر بنا داریم دنیا را تغییر بدهیم، چاره ای جز این نیست که از نو برگردیم به دورانی که جنگجوها دور یک آتش جمع می‌شدند و برای هم قصه تعریف می‌کردند.

پائولو کوئیلو

تنهایی محض

با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی رو که اون شب دیدم و شنیدم به یاد دارم.

ما خونه‌مون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه‌های محل بهش می گفتن «خانه‌ی ارواح».
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم. اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مردی لاغر با چشم‌های نافذ به اون خونه میره و احضار روح می کنه. حتا می‌گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد.
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره، از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه‌ی ترسناکی بود. با نور چراغ قوه خونه رو گشتم. همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود. وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچک‌شون زندگی می‌کردن.
در همان لحظه ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده. سریع توی کمدی قدیمی قایم شدم و در رو بستم. همه جا تاریک و هولناک بود و می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم. آرام آرام به اتاقی که من بودم اومد و ملافه‌های روی مبل رو برداشت. صدای کبریت زدن به گوشم رسید و بعد شنیدم که یه چیزهایی با خودش میگه. مشکوک شدم و لای در رو کمی باز کردم. پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم.
بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: «این چطوری کار می کنه؟ آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم».
صدای زنی گفت: «داریم می آییم، یه لحظه صبر کن»
بعد صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و خنده‌های دو تا بچه رو شنیدم. تموم وجودم یخ زده بود. مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت: «چرا سر جای من نشستی؟»
دختره گفت: «جای خودمه، برو اونورتر»
زنه گفت: «بشینید بچه ها، می خوام واسه‌تون انار دون کنم».
مرده گفت: «شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود! راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟»
زنه گفت: «مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار».
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم. با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون. ناگهان فریاد زدم: «نه نه، در رو باز نکن».
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: «کی اونجاست؟»
گفتم: «روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام».
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد. من فریاد می کشیدم و اون اشک از چشم‌هاش روان بود. اما وقتی چشمم به میز افتاد خشکم زد. روی میز فقط یه ضبط صوت داشت میخوند...

روزبه معین