آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی
آن روزها

آن روزها

یاد روزهای دیرین، مطالب، خاطرات و شعرهای خودمونی

پسربچه

 

 

صدای برخورد یک توپ پلاستیکی در تنهایی کوچه، چشمانم پسربچه ای را دنبال میکند که در شور کودکی اش غرق شده است و بی اراده یاد پسربچه ای می افتم که میشناختم، یاد آن دو چشم درخشان که در اوج کودکی به دنبال یک ماهی قرمز درشت حوض حیاط مدرسه ای را با نگاه ساده اش میپیمود و از آبی آب رنگ نگاهش اینقدر آبی بود، یاد پسربچه ای که در صدر بچگانه دوستانش چون سروی ایستاده است، فرمانده ای که از کودکی یاد میگیرد چگونه میتوان رهبری توانا بود، توپ پلاستیکی تا انتهای کوچه میدود و ذهن من با یاد دویدن پسربچه رویاهایم تا انتهای کودکی میرود و برمیگردد. پسربچه من با نگاهی معصوم از کلاس درس بیرون میرود، جایی در میان دو حیاط و من نمیدانم در یک ثانیه کجا غیبش میزند،‌دنگ دنگ ضربه های ساعت، روزهایی که از پی هم پر میگیرند و میگذرند، یک سال، دو سال و سالی از پی سالی دیگر، پسربچه من قد میکشد، هر سال به قدر یک سال بزرگتر میشود، به قدر یک سال از دنیای کودکی اش فاصله میگیرد، پسربچه من مردی میشود اما هنوز چشمانش نگاهی گرم و معصوم را دارد، هنوز هم در نگاهش میتوان معصومیت یک کودک را دید، پسربچه من هنوز وقتی ناراحت است بغض میکند، پسربچه من هنوز وقتی دلش میگیرد مهر سکوت بر لب میزند و در خاموشی خود فرو میرود، پسربچه من هنوز هم وقتی کبوتر دلش پر پرواز میگیرد در چشمان سیاهش داغی باران را دارد، پسربچه من هنوز هم وقتی میترسد دستانش چه عجیب میلرزند، پسربچه من هنوز هم وقتی قهر میکند نگاهش را میدزد، هنوز وقتی شوخی اش میگیرد مثل کودکی صندلی اش را به جلو و عقب تاب میدهد، هنوز وقتی یک سوال دارد با صدایی آرام میپرسد: میتوانم یک سوال بکنم؟ پسربچه من هنوز وقتی لج میکند کودکانه دم از رفتن میزند، پسربچه من گاه درعین جدیت بازی اش میگیرد، پسربچه من هنوز از اینکه فکرت را بخواند،‌گاه سرکارت بگذارد لذت میبرد، پسربچه من هنوز هم وقتی میخواهد فکرش را پنهان کند خستگی را بهانه رفتن میکند، پسربچه من هنوز هم از خوردن یک بستنی سرد غرق لذت میشود، گاه دو بستنی و گاه حتی سه بستنی! پسربچه من هنوز وقتی دروغ میگوید نگاهش را به جایی دیگر میدوزد، هنوز هم خداحافظ را جای سلام و سلام را جای خداحافظ میگوید، هنوز هم در یک زمان فکرش هزارجا میرود و برمیگردد، هنوز هم به وقت کار بازی اش میگیرد! پسربچه من هنوز هم وقتی خوشحال است دنیایی را به شور می آورد.

پسربچه من اما قد کشیده است، پسربچه من یاد میگیرد گاه تلخ باشد، گاه با کلمه ای دریایی را طوفانی کند،‌ پسربچه من اما هنوز وقتی باران می آید دوست دارد بدون چتر زیر باران برود،‌ پسربچه من شعر سهراب را میداند: چترها را باید بست، زیر باران باید رفت، پسربچه من شعر میخواند، عرفان میداند، گاه یک جمله شاعرانه ولی کوتاه بر زبان می آورد، پسربچه من آواز میداند، ساز را جزئی از زندگی میداند، پسربچه من غزل را بخاطر غزل بودنش غزل میداند و طنز را بخاطر طنز بودنش طنز میداند، پسربچه من دوست دارد که طنز را با سخنی نغز کند، پسربچه من چه شیرین داستان میگوید، پسربچه من از دیدن یک تائتر خوب لذت میبرد، گاه دوست دارد خود تائتر بازی کند و آنقدر واقعی بازی میکند که باورت میشود! پسربچه من دیواری را میشناسد که به وقت دلتنگی به کنارش میرود و اگر بگویی او را دیده ای زیرش میزند، پسربچه من از دیدن یک اجتماع کوچک هیجان زده میشود و حس کنجکاوی اش گل میکند، پسربچه من اما عجیب مودب است، آداب دانی اش گاه کفرت را در می آورد، پسربچه من صدای نفس کشیدن کوه را میفهمد، قدکشیدن گیاه را دوست دارد، هر شب چند صفحه کتاب میخواند، پسربچه من اگر خوابش نمی آید عرفان میخواند، پسربچه من روزهای غیبتت را بخاطر دارد، احساس را با خطکش و اعداد اندازه میگیرد، پسربچه من گاه ساعتها ترا سرکار میگذارد و بعد تنها میگوید: یعنی زمان اینقدر زود گذشت! پسربچه من ساعتها در اینترنت گشتن را دوست دارد، پسربچه من اما دلش از شنیدن یک قصه تلخ میگیرد، از دیدن یک کودک گرسنه چشمانش پردرد میشود، گاه مدافع پروپا قرص محیط زیست میشود، پسربچه من هر حرفی را که بخواهد خوب بخاطر میسپارد، گاه یک حرف را فقط یکبار میزند و اگر تا فردا هم التماسش بکنی تکرار نمیکند، پسربچه من تا دلت بخواهد در هر نقطه ای دوستی دارد، گاه با دیدن تگرگ میخواهد نمازشکرگزاری بجای آورد، پسربچه من گاه آنقدر عوض میشود که دیگر نمیتوانم او را بشناسم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 13:06

قشنگ بود . از این داستان ها مخصوصا اجتماعیش رو بزار به درد مردم میخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد